حمایت از حیوانات «محفلی برای تمامی انسانهای حقیقت طلب»

خداُخداُخدایاُاگر به کام من جهان نگردانی جهان بسوزانم ُجهان بگریانم منم که دردل زنامرادیها افسانه ها دارم

حمایت از حیوانات «محفلی برای تمامی انسانهای حقیقت طلب»

خداُخداُخدایاُاگر به کام من جهان نگردانی جهان بسوزانم ُجهان بگریانم منم که دردل زنامرادیها افسانه ها دارم

گفتگوی مورچه با خدا

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است
نظرات 3 + ارسال نظر
یاسمین پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام
خسته نباشید
خیلی جالب بود .

بچه درس خون مدرسمون دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:38 ب.ظ

دستت درد نکنه عالی بود

یه مورچه ^^ یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:51 ب.ظ

فوق العاده بود^^
خسته نباشی
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد